بیوگرافی ملکه رنجبر
تولد : ۱۳۱۷ رشت
والدین : عبادالله رنجبر
سالهای فعالیت : سینما: ۱۳۳۱–۱۳۴۷
ملکه رنجبر (زاده ۱۳۱۷ در رشت) بازیگر سینما، تلویزیون و تئاتر ایرانی است. وی از سن شش سالگی فعالیت هنری خود را شروع کرد.
زندگینامه ملکه رنجبر
ملکه رنجبر فرزند عبادالله رنجبر هنرمند تئاتر گیلان در سال ۱۳۱۷ در رشت متولد شد. تحصیلات خود را تا مقطع سوم متوسطه در رشت و همدان ادامه داد و پس از آن زیر نظر پدرش تعلیم بازیگری دید. رنجبر از سن شش سالگی با ایفای نقش «کوزت» در نمایش بینوایان فعالیت خود را آغاز نمود. سپس در سال ۱۳۲۷ به تهران عزیمت نمود و به ادامه بازیگری در «تئاتر سعدی» پرداخت. ملکه رنجبر از بدو افتتاح تلویزیون با اجرای برنامههای زنده به همکاری با آن سازمان پرداخت و در سال ۱۳۳۵ کار در رادیو را شروع کرد.
قسمتی از گفتگو با ملکه رنجبر
این روزها ملکه رنجبر بهخاطر بیماری پارکینسون خانهنشین شده، مدتهاست از سینما و تلویزیون دور است و به گفته خودش دیگر حال و حوصله تماشای برنامهها و سریالهای تلویزیون را هم ندارد. در یکی از روزهای گرم تابستان مهمان این بازیگر پیشکسوت و مهربان شدیم و با او درباره خاطرات گذشته و حال و هوای این روزهایش گپ زدیم.
پدرم از بنیانگذاران تئاتر ایران بود
پدر من، آقای عبدالله رنجبر یکی از بنیانگذاران هنر تئاتر ایران بود. از او و فعالیتهایشان کلی مدارک و عکس وجود دارد که برخی از آنها مربوط به 120 سال قبل است که همگی را به موزه سینما اهدا کردهام. شما جوانها نمیدانید ما چقدر در راه به ثمر رسیدن هنر تئاتر در ایران بدبختی کشیدیم و دشواری دیدیم. با اهدای این مدارک به خانه سینما خواستم جوانها بدانند چقدر کار کردن در عالم هنر و بهخصوص هنر تئاتر در زمان ما سخت بوده است.
اگر حقوق بازنشستگیام نبود، نمیدانم چه میکردم؟
من پیش از انقلاب کارمند شهرداری بودم اما پس از انقلاب بهخاطر فعالیتم در تئاتر و سینما مجبور شدم بازنشسته شوم. چون هنوز در سینما و تلویزیون کار نمیکردم، چند سالی پیش پسرم که در انگلستان زندگی میکند، رفتم. وقتی تحصیلات پسرم تمام شد، با هم به ایران برگشتیم و کارم را شروع کردم. اما در زمان بیماریام این همه سال تجربه در سینما، تئاتر و تلویزیون به کارم نیامد و کسی یادی از من نکرد. فقط آقای قالیباف در آن زمان به من و پسرم کمک کرد و از طرف شهرداری برای من لوح تقدیر فرستاد.
پسرم مرا زنده نگه داشته است
اگر پسرم نبود تا به حال مرده بودم. این پسرم بود که مرا به بهترین بیمارستان برد و از من مراقبت کرد. پسرم همیشه فرزندی مهربان، دوستداشتنی و شایسته برایم بوده و هرگز از هیچ کمکی برای من دریغ نکرده است؛ حتی وقتی از انگلستان به ایران آمد درحالی که خودش مستاجر بود، ابتدا برای من خانه خرید و گفت: «اول برای مادرم خانه میخرم و بعد برای همسر و فرزندم.»
من همین یک پسر را دارم و نوهای زیبا به نام لیلی که در انگلستان مشغول تحصیل است.
تلویزیون ایران را ما افتتاح کردیم
من از هشت سالگی روی صحنه تئاتر بودم و در نمایش «بینوایان» نقش کوزت را بازی کردم. درواقع من اولین کوزت ایران هستم. از همان کودکی تحت نظارت پدرم وارد عالم بازیگری شدم و کارم را از تئاتر شروع کردم. در 16 سالگی وارد سینما شدم و پس از آن به رادیو و تلویزیون رفتم و در نمایشنامههای رادیویی مشغول به کار شدم. وقتی قرار شد تلویزیون به ایران بیاید ما هنرمندان دور هم جمع شدیم تا برای برنامهسازی فکر کنیم. اولین شبی که تلویزیون ملی ایران به شکل رسمی روی آنتن رفت، من و سایر هنرمندان در آن برنامه حضور داشتیم و تنها شبکه ایران در آن زمان را افتتاح کردیم.
پارکینسون توان کار کردن را از من گرفته
این روزها بیشتر در خانه هستم و تنها برای رفتن به دکتر و برخی کارهای ضروری از خانه خارج میشوم. تقریبا 10 ماه است خانهنشین شدهام و بیشتر سعی میکنم با مطالعه و ورق زدن آلبومها و مرور خاطراتم روزها را سپری کنم. مبتلا به بیماری پارکینسون هستم و باید از داروهای مختلفی برای جلوگیری از پیشرفت بیماریام استفاده کنم که برخی از این داروها کمی بیحالم میکند. علاقهای به تماشای برنامههای تلویزیون ندارم و سریالها را دنبال نمیکنم و فقط گاهی فیلم سینمایی میبینم.
بازیگران تازهوارد ما قدیمیها را قبول ندارند
در مدت بیماری هنرمندان حالم را جویا نشدند اما چند روز پیش اعضای هیات مدیره خانه سینما به عیادتم آمدند و برایم یک سکه و تقدیرنامه آوردند. دستشان درد نکند ولی سکه به چه دردم میخورد؟
از چهرههای جدید هم هیچکس یادی از من نکرده. ظاهرا آنها ما قدیمیها را قبول ندارند! سختیها و بدبختیهای این کار را ما کشیدیم و حالا که به روزگار ثبات و درآمد رسیده، چند جوان زیبا وارد سینما شدهاند و هیچکس را هم جز خودشان قبول ندارند. در زمان ما بازیگران تا دوره نمیدیدند، نمیتوانستند وارد عالم بازیگری شوند و ابتدا باید از نقشهای کوچک شروع میکردند اما الان یکشبه همه سوپراستار میشوند. (میخندد)
همیشه در کارهای خیر پیشقدم بودهام
من سالهاست عضو هلال احمر هستم. اتفاقا پس از بیماریام اعضای هلال احمر از همه زودتر به عیادتم آمدند. همیشه از حضور در کارهای خیر استقبال کردهام و این علاقه را از پدر و مادرم به ارث برده و آموختهام. در زمان زلزله بم 15 روز در سرما در میدان ولیعصر ایستادم و از مردم برای کمک به زلزلهزدهها پول جمع کردم. همیشه در کارهای خیر برای کمک به کودکان بیسرپرست و فقرا داوطلب بودم و مشتاقانه برای حضور در مراسم خیریه شتافتهام. من حتی برای زندانیان هم پول جمع کردهام و یکبار هم برای یک زندانی محکوم به اعدام از خانواده مقتول رضایت گرفتم.
کاش وارد دنیای سینما نمیشدم
اگر به گذشته بازگردم دیگر وارد دنیای سینما نمیشوم. چنین چیزی محال است اما با ذهنیت امروزم میدانم که ورود به این شغل برایم سختیهای فراوانی خواهد داشت؛ بهخصوص در زمان ما ورود به این حرفه واقعا دشوار بود. اگر واقعا میتوانستم به جوانی بازگردم، مینشستم در خانه و فکر کار کردن را هم نمیکردم. (میخندد)
در جوانی شهرت را تجربه کردم
وقتی وارد سینما شدم هنوز خیلی جوان بودم. به سرعت در فیلمهای خوبی مانند «فردا روشن است» ایفای نقش کردم و در فیلم «اعتراف» بازی کردم که خیلی مورد توجه قرار گرفت. روزنامهها و مجلات معتبر آن زمان مانند «سیاه و سفید» و «اطلاعات» با من مصاحبه کرده و عکس مرا روی جلد زدند. اما شهرت و جوانی باعث نشد راهم را گم کنم و علاقهام به هنر همیشه به همان شکلی که در کودکی در وجودم بود، باقی ماند.
پدرم فرش خانه را برای دستمزد بازیگرانش فروخت
این روزها میشنوم بازیگران جوان برای پول بیشتر چک و چانه میزنند. در زمان ما این کارها زشت بود و من هرگز برای پول بیشتر چانه نمیزدم. من وقتی به کاری دعوت میشدم از تهیهکننده کار میپرسیدم چقدر بودجه دارید و چقدر میتوانید هزینه کنید، طبق چیزی که اعلام میشد، دستمزدم را اعلام میکردم. من برای بازی در فیلم «فردا روشن است» دوهزار تومان دستمزد گرفتم که به نسبت شهرتی که آن زمان به دست آورده بودم و پیشنهادهای دیگری که داشتم بسیار رقم کمی بود اما چون فیلمنامه را دوست داشتم به این چیزها اصلا فکر نمیکردم.
پدرم ما را طوری تربیت کرد که وابسته به پول نباشیم و خودش هم اینطور نبود؛ البته همیشه حواسش به بازیگران تئاترهایش بود و هرطور شده دستمزد آنها را پرداخت میکرد. به یاد دارم وقتی بچه بودم شبی پدرم وارد منزل شد و به سرعت فرش خانه را جمع کرد. مادرم تعجب کرد و پرسید: «فرش را برای چه جمع میکنی؟» پدرم گفت: «تئاتر امشب فروش خوبی نداشت. میخواهم این فرش را بفروشم تا هنرمندان تئاترم ناامید نشوند.»
منبع:بیوگرافی ملکه رنجبر